مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

مانلی

8 ماهگی

دختر گلم خدا رو شکر زمان کمتری مونده تا روی ماه تو رو ببینم دل تو دلم نیست تا بدنیا بیای انشالا من و بابا همیشه خوابت رو میبینیم چون توی بیداری همش حرف تو رو میزنیم و بهت فکر میکنیم. الان ماه اسفند شده و همه اماده میشن واسه عید و اماده کردن سفره هفت سین ولی مادرت تنبل شده و حتی خرید هم نکرده واسه عید چون دیگه وزنم زیاد شده و پاهام وقتی راه میرم درد میگیره شبا هم از درد نمیتونم بخوابم بیشتر روزا پیادهروی میکنم چون دکتر گفته برای زایمان طبیعی باید زیاد راه برم.  
21 بهمن 1392

ویزیت اخر

امروز ١٧ فروردینه و من تصمیم گرفتم با اینکه فردا نوبت دکتر دارم، امروز برم ویزیت شم ساعت ٩ صبح نوبت سونوگرافی داشتم پیش کسی که خانم حقیقت معرفی کرده بود با پدر رفتیم خود خانم دکتر و یک اقای جوون به جای اون بود وقتی سونو کرد همه چیز خوب بود تو کاملا بزرگ شده بودی و من و پدر از دیدنت لذت میبردیم فیلم سونو رو هم گرفتیم که انشالا خودت میبینی. بعد که سونو تموم شد من رفتم مطب دکتر و پدر رفت دنبال کارش خارج از شهر، چون نوبت من واسه فردا بود باید وقت زیادی منتظر میموندم بعد از حدود ٨٠ دقیقه نویت من شد تا داخل شدم و دکتر من رو دید مثل همیشه با خنده احوالپرسی کرد و میخواست بره توی اتاق معاینه که از کنارم رد شد یک دستی کشید روی شکمم بعد ب...
27 فروردين 1392

سال 92

امسال سال خیلی خوبیه چون تو میای تو زندگی ما سال تحویل رو با خانواده بابا جون بودیم و مادربزرگ همه با هم بودیم حیف که تو هنوز تو دل من بودی همه میگفتن دیگه چون ٩ ماه شدی باید اماده باشی برای زایمان من هم ساک تو رو اماده کردم و  لحظه  شماری میکردم تا بیای. بابا جون اینا که از ٢ روز قبل از عید اومدن روز ٤ عید برگشتن کرج. ما هم توی تعطیلات جایی نرفتیم که نکنه بریم جایی و تو بخوای بدنیا بیای. دکتر هم مسافرت بود تا ١٠ فروردین و من نگران بودم نکنه تو توی این روزا که دکتر نیست بدنیا بیای ولی خدا رو شکر صبر کردی عشقم. ١١ فروردین نوبت داشتم که معاینه بشم، میترسیدم از معاینه هم چون میگفتن درد داره هم اینکه  میترسیدم دکتر...
14 فروردين 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد